جرج سانتایانا، فیلسوف، شاعر و رماننویس اسپانیایی میگوید:
اکثر انسانها جزو یکی از دو دسته هستند: یا همچون سانکوپانزا به حقیقت میاندیشند و آرمانی ندارند، یا همچون دن کیشوت ها، آرمانی دارند اما دیوانه اند!
خلاصه داستان رمان دن کیشوت
دن کیشوت نجیبزادهای میانسال است که شب و روز کتاب و داستان پهلوانی میخواند و در این زمینه حتی یک کتاب هم وجود ندارد که او نخوانده باشد. همهی پهلوانان و شوالیهها را میشناسد و ماجراهایی که بر سر آنها آمده است، از بر دارد.
حال در دورانی که دیگر پهلوانی رونق ندارد، دن کیشوت تحت تاثیر کتابها و تخیلات ذهنی خودش، تصمیم میگیرد زره بپوشد، کلاهخود بر سر بگذارد، شمشیر به دست بگیرد و سوار بر اسب ناتوانتر از خودش عدالت را در دنیا برقرار کند و از مظلومان در برابر حاکمان ظالم و ستمگر دفاع کند.
خیالبافی قوت و غذای روزانه دن کیشوت است. کاروانسرای مخروبه را قلعه مستحکم، رهگذران بیآزار را جادوگر بدکار، زنان خدمتکار و روسبیان را شاهزاده خانمها، و آسیابهای بادی را دیوان افسانهای میپندارد؛ ماهی دودی در ذائقه او طعم ماهی قزلآلا و بعبع میشها و برهها در گوش او صدای شیهه اسبان و غریو شیپورها و بانگ طبلها را میدهد.
در ادامه دن کیشوت مهتری برای خود انتخاب میکند و به او وعده ثروت و حکمرانی بر یک جزیره را میدهد. سانکوپانزا – مهتر دن کیشوت – همانند او قوه تخیل فعالی ندارد و همهچیز را همانطور که هست میبیند. سانکو همیشه واقعیت را میگوید و هرگز آن را نفی نمیکند. سانکو برخلاف دن کیشوت – که اگر تا حد مرگ کتک خورده باشد سعی میکند به خود بقبولاند که دردی ندارد – همهچیز را آن چنان که هست بدون تعارف و خودفریبی میبیند و احساس میکند.
سانکو کتابی در مورد پهلوانی نخوانده و بیسواد ولی همانطور که اشاره کردیم واقعبین است و به اعتقاد بسیاری از منتقدان مشکل اصلی دن کیشوت اوست.
سانکوپانزا شیرین سخن میگوید. گاه به شدت به دن کیشوت احترام میگذارد و او را ارج مینهد و گاه تخیلات او را به شدت سرکوب میکند. همچنین همیشه در کلام خود از ضربالمثل استفاده میکند. ضربالمثلهایی که در بیشتر اوقات اشتباه بیان میکند و دن کیشوت را عصبانی میکند.
در قسمتی از رمان میخوانیم: