مادام بواری اثر برجسته، خیرهکننده و مهم از گوستاو فلوبر است که اولین بار در سال ۱۸۵۶ منتشر شد و در زمان انتشار افراد زیادی را بهتزده کرد. مسائل مطرح شده در این رمان در فرانسه آن زمان به هیچوجه عادی نبود. امروزه شخصیت اصلی رمان مادام بوواری یکی از مهمترین و شناختهشدهترین چهرههای دنیای ادبیات است.
گوستاو فلوبر در سال ۱۸۲۱ در خانوادهای ثروتمند در فرانسه به دنیا آمد. آغاز کار نویسندگی فلوبر در گرماگرم جنبش رمانتیک و در زمانی بود که او برغم میل خودش درس حقوق میخواند اما علاقه فلوبر به ادبیات آنچنان شدید بود که حتی سفرهای درازی که به مشرق، مصر و فلسطین و آسیای صغیر کرد همه در خدمت نویسندگی او بود. مجموعه آثار فلوبر را میتوان به دو دسته مجزا تقسیم کرد که منعکسکننده طبع دوگانه خود او نیز هستند. یعنی، به گفته خودش: »دو آدمی که در درونش همواره با هم کلنجار دارند، یکی آنی که شیفته موسیقی کلام و همه جنبههای خناییِ جمله است… و دیگری که میکوشد تا آنجا که میتواند حقیقت را بشکافد و بکاود، کسی که دلش میخواهد خواننده آنچه را که او عرضه میدارد به نحوی تقریبا مادی و ملموس حس کند.»
همه کتابهایی که ما مینویسیم و به نظرمان واقعی میآیند در مقایسه با اثر فلوبر کارهایی سطحی و احساساتیاند و به درد تماشاخانه میخورند.
این گفته، به مضمون، از امیل زولاست که خود یکی از بزرگترین نویسندگان قرن نوزدهم ادبیات غرب و یکی از سران جنبش گسترده واقعگرایی به معنی عام است. نظراتی از این قبیل درباره فلوبر و دو کتاب برجسته او یعنی مادام بوواری و تربیت احساسات بسیار بیان شده و کم نیستند نویسندگان و منتقدانی که فلوبر را آغازگر رمان مدرن و این دو اثر را سنگهایی زیربنای شیوه داستاننسرایی امروزی میدانند.
کتاب مادام بوواری با داستان زندگی شارل بوواری آغاز میشود. پیشینه خانوادگی، دوران کودکی و ماجرای ازدواج اول شارل به شکلی تند و سریع بیان میشود. گویی نویسنده فقط میخواهد تصویری از اتفاقات مهم و جایی که شارل از آن آمده است در اختیار خواننده قرار دهد.
شارل بوواری پزشکی بیاستعداد و ساده است که میتوان گفت از زندگی هیچچیز ویژهای نمیخواهد. شارل از زندگیاش راضی است. هنگامی که زن اولش را از دست میدهد، با وجود اینکه بسیار از او مسنتر بود و هیچ کششی میان آنها وجود نداشت، بعد از کارهای گورستان «به میز تحریر تکیه داد و تا غروب محو فکر و خیالی دردآلود باقی ماند.»
در این میان، شارل که شکستگی پای بابا روئو را معالجه کرده بود به او نزدیکتر میشود. بابا روئو نیز همسرش را از دست داده و خود را شریک غم شارل میداند. وقتی شارل به خانه آنها در روستا سری میزند با دختر بابا روئو یعنی اِما آشنا میشود. خیلی زود شارل و اِما با هم ازدواج میکنند و از این جا به بعد، کتاب روی شخصیت اِما که حال به مادام بوواری تبدیل شده است تمرکز میکند.
اِما زندگی مشترک با شور و علاقه خاصی آغاز میکند ولی:
پیش از ازدواج پنداشته بود که به عشق رسیده است؛ اما از آنجا که به آن خوشبختی که باید از این عشق حاصل میشد دست نیافته بود پیش خود میگفت که پس باید اشتباه کرده باشد. و میکوشید بفهمد که در زندگی مفهوم واژههای سعادت، شور، سرمستی که در کتابها به نظرش بسیار زیبا آمده بود دقیقا چیست. (کتاب مادام بوواری – صفحه ۴۰)
اما به دنبال کشف سعادت، شور و سرمستی به واسطه یکی دیگر از بیمارانی که شارل معالجه کرده بود، همراه همسرش به مهمانی اشرافی وزیر مشاور، مارکی، دعوت میشود. مهمانیای که سراسر زرق و برق بود و عطش اِما را برای یک شب فرو مینشاند. آشنایی اِما با مردان اشرافی و سبک زندگی آنها او را برای همیشه تغییر میدهد. اِما میخواست با زندگیهای آنها آشنا شود و در آن رخنه کند. هیجان بسیار زیادی داشت ولی به جای راه یافتن به چنین محافلی همسر شارل شده بود! کسی که «نه شنا بلد بود، نه شمشیربازی و نه استفاده از تپانچه را» و حتی نمیتوانست درباره اصطلاحی از اسبسواری که اِما در رمانی خوانده توضیحی بدهد. در آن مهمانی مجلل و باشکوه شارل چه کار میکرد؟ -«شارل به دری تکیه داده بود و چرت میزد.»
این مهمانی نقطه عطفی در زندگی اِما محسوب میشد و پس از آن اِما مسیر خاص و متفاوتی پیش میگیرد که این رمان را به یک تراژدی ماندگار تبدیل کرده است.
مهدی سحابی – مترجم کتاب – در مقدمه خود درباره رمان مادام بوواری و شخصیت اصلی آن آورده است:
اِما بوواری یکی از شاخصترین چهرههای ادبیات همهی دورانهاست. سرشت آکنده از بحران و سرنوشت رقتانگیز او، با دقت و عمقی که فلوبر ترسیم میکند، او را از جایگاه یک زن جاهطلب سیریناپذیر شهرستانی بالا میکشد و به سطح پرسناژهای سترگ اساطیر، تراژدی و تاریخ میبرد. هنر فلوبر و تاثیر عمیق او بر رمان مدرن و هرآنچه بعد از او نوشته شده، از همین تلفیق تناقضآمیز و محالوار است: بیانِ عینی «سرد» و «پزشکانه» وضعیتهایی تراژیک که تاکنون عادت داشتهایم آنها را در منظومهها بخوانیم و بشنویم.
علاوه بر مهم و شاهکار بودن این کتاب که دلیل کافی برای مطالعه آن را در اختیار مخاطب قرار میدهد، اگر کتاب مادام بوواری را نخوانید و با شخصیت اِما بوواری آشنا نباشید، بخش مهمی از ادبیات را از دست میدهید. ما این رمان خوب را در سایت خود قرار میدهیم و امیدواریم این کتاب بسیار بیشتر مورد توجه قرار گیرد.
درباره شخصیت مادام بوواری میتوان بسیار نوشت. شخصیتی که فلوبر به شکل بسیار دقیق و عالی در کتاب پیش روی ما قرار میدهد. اِما در روستا زندگی آرامی داشته است. سراسر آسوده با خیالی راحت. زندگیای که شاید آدم شهری در پی آن باشد تا شاید به همان آرامشی برسد که اِما از آن برخوردار است. اما میبینیم که اِما از قبل این آرامش و آسودگی را تجربه کرده و به دنبال چیز دیگری است. به همین دلیل است که با شارل ازدواج میکند و از محیط زندگیاش در روستا خارج میشود. او دیگر دریای آرام را دوست ندارد و «دریا را فقط به خاطر توفانهایش دوست میداشت». اِما لازم داشت خودش را رها کند و هیجان را تجربه کند.
همسری نیاز داشت که «نحیف، ضعیف، بیمقدار و خلاصه از هر نظر آدمی حقیر» نباشد. اِما قهرمان لازم داشت. آدمی محکم و قوی که بتواند او را از هر نظر ارضاء کند. پولدار باشد و امکانات مختلفی در اختیارش قرار دهد. ولی نمیدانست که شارل هیچکدام از این ویژگیها را ندارد و وقتی که مسیر خاص خودش را در پیش گرفت، نمیدانست که حالا جامعه در مقابل اوست.
اِما که هرلحظه مشتاق آینده و تشنه پول و ثروت بود، هرچه جلوتر میرود بیشتر و بیشتر به گذشته فکر میکند و وقتی که از پنجره به بیرون نگاه میکند، که اغلب هم همین کار را انجام میدهد، مدام در فکر نجات خودش است. اما همانطور که اشاره شد، رابطه زناشویی و انتظاراتی که جامعه مردسالار از زن دارد، راه بازگشت را میبندد. اِما حتی چندبار هم به شارل فرصت میدهد که دوباره او را به دست آورد اما این این کار از عهده فردی ضعیف خارج است.
تنها راه فرار اِما در این رابطه زناشویی کسلکننده کتابها است. او خود را در دنیای کتابها غرق میکند و وقتی هم که بیرون میآید دنبال همان چیزهایی است که در کتابها خوانده است. «ماریو بارگاس یوسا» در کتاب «چرا ادبیات» به زیبایی مادام بوواری را دن کیشوت مونث اهل عمل خطاب میکند.
مادام بوواری یا همان دن کیشوت مونث اهل عمل، مدام در پی عشقی خالص و زیبا که در کتابها خوانده است سرگردان است و از آغوش این مرد به آغوش دیگری پناه میبرد. میتوان گفت او در پی یافتن خودش و زندگی مستقلی که خواهان آن است، زندگیای که زیر سایه مرد تعریف نشده باشد، زندگیای که در آن از قوانین خودش پیروی کند، در مسیر اشتباهی قدم برمیدارد و همین مسیر او را به سمت تباهی میکشاند.
شاید رمان مادام بوواری بیشتر از هرچیزی کشمکشی بین آزادی و اسارت باشد. این را بخوانید و از زیباییهای آن بهره ببرید.
براساس این رمان یک اینفوگرافیک توسط گروه ترجمه ترجمه و بازطراحی شده است که در آن خلاصه کتاب و همچنین جنبههای مختلف رمان به خوبی و به شکلی دقیق منعکس شده است. توجه به نکات و موضوعاتی که در این اینفوگرافیک وجود دارد، به درک بهتر رمان کمک میکند.
البته باید به این نکته اشاره کنیم که اگر این رمان را نخواندهاید و روی افشای داستان حساس هستید، مطالعه اینفوگرافیک برای شما مناسب نیست. چرا که در اینفوگرافیک رمان مادام بوواری خلاصه همه قسمتهای مهم کتاب نیز ارائه شده است و بخشهایی از آن بازگو میشود. شاید مطالعه اینفوگرافیک بعد از مطالعه کتاب برای شما بهتر باشد.
منظورم این است که از غم و غصه آدم همیشه یک خرده، یک وزنهای به قول معروف، ته دل باقی میماند. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۵)
مادرش که مرد، در روزهای اول بسیار گریه کرد. داد که از موهای او تصویری یادگاری برایش بسازند، و در نامهای که به «برتو» فرستاد و پر از تاملاتی غمآلود درباره زندگی بود از پدرش خواست که بعد از مرگش او را هم در گور مادرش بگذارند. پدر پنداشت که او بیمار شده و به دیدنش رفت. اِما در ته دل خشنود شد از این حس که با یک حرکت توانسته بود به این آرمان نادرِ زندگیهای بیفروغ برسد که دلهای دچار ابتذال هرگز به آن نمیرسند. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۴۵)
آینده دالان درازی بود و در انتهایش در محکم بسته. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۷۱)
«ساکت شوید آقای اومه! دارید کفر میگویید! دین و ایمان ندارید شما!» داروخانهچی در جوابش گفت: «چرا، دین دارم، دین خودم، حتی بیشتر از آنها، با ادا و اطوارها و مسخرهبازیهاشان! من، برعکس، خدا را میپرستم! من بهذات متعال، به خالق این دنیا ایمان دارم، اسمش هرچه بود باشد، مهم نیست، کسی که ما را آورده توی این دنیای خاکی که به وظایف شهروندی و تکالیف پریمان عمل کنیم، اما احتیاجی نمیبینم بروم کلیسا، وسایل نقرهاش را ببوسم و به خرج خودم یک مشت دلقک را پروار کنم که خورد و خوراکشان از خود ما بهتر است! چون که خدا را میشود توی جنگل، توی مزرعه هم نیایش کرد، یا حتی فقط با تماشای گنبد نیلگون آنطوری که قدما میکردند.» (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۸۶)
باورش این بود که عشق باید یکباره، با درخششهای بسیار و تکانهای شدید از راه برسد، توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده آدمها را مثل شاخ و برگ بکَنَد و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۱۰۹)
مگر نمیدانید که آدمهایی هستند که روحشان مدام در تب و تاب است؟ پیاپی هم به خیال و رویا احتیاج دارند و هم به جنب و جوش و فعالیت، هم به پاکترین عواطف و هم به وحشیانهترین لذتها، به همین خاطر هم به انواع تفننها و دیوانگیها تن میدهند. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۱۵۵)
شما در جان من در یک مکان بلند و استوار و منزه قرار دارید، مثل یک مجسمه حضرت مریم روی پایهاش. اما من برای زنده بودن به شما احتیاج دارم! محتاج چشمهای شما، صدایتان، فکرتانام! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۱۷۴)
دوستت دارم! آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم ازت بگذرم، میفهمی؟ گاهی آنقدر دلم میخواهد تو را ببینم که خشم عشق میخواهد دیوانهام کند. از خودم میپرسم: «الان کجاست؟ شاید دارد با زنهای دیگری حرف میزند! به او لبخند میزنند، او نزدیک میشود…» نه! بگو، از هیچ کدامشان خوشت نمیآید، مگر نه؟ از من خوشگلتر هم هست؛ اما من در عشق بهترم! من خدمتکار تو و کنیز توام! تو شاه منی، بت منی! تو خوبی! تو خوشگلی! باهوشی! نیرومندی! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۰۷)
اگر دردهای ما میتوانست برای کسی فایدهای داشته باشد، میتوانستیم خودمان را دستکم با فکر فداکاری تسکین بدهیم! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۵۵)
نه، تکان نخور! حرف نزن! مرا نگاه کن! از چشمهایت یک چیز خیلی ملایمی بیرون میزند که تسکینم میدهد! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۹۰)
هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگیِ زندگی از چه بود، از چه ناشی میشد این که به هرچه تکیه میکرد درجا میگندید؟… اگر براستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره یک فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحههای نکاحی میخواند، اگر وجود داشت چرا اِما اتفاقی به او برنمیخورد؟ آه! چه خیال محالی! براستی که هیچ چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه دروغ بود! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۳۱۰)
همیشه بعد از مرگ کسی نوعی حیرت به جا میماند، بس که درک نیستیای که ناگهان پیش آمده، و نیز رضا دادن به آن و باور کردنش دشوار است. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۳۵۷)
منبع مقاله:کافه بوک
دانلود این کتاب